منم به اين زياد فکر ميکنم که خدا بايد چه جوري بانيان اين کار رو تقاص بکنه بابت اين همه جنايتي که در حق ما به ناروا کردن الان که دارم مينويسم براي خواهر کوچيکترم خواستگار اومده و قضيه خيلي جديه راستش اين مساله براي من مهم نيست در حقيقت من اين قدر بدبختي و عذاب کشيدم توي اين سالها که از تمام زندگي سير شدم مثل يه آدمي ميمونم که به آخر خط رسيده ديگه چيزي براي از دست دادن برام نمونده منم خواستگاران زيادي داشتم که هيچ کدوم به سر انجام نرسيدن اما خدا ميدونه سر اين قضيه اطرافيان دارن با من چه ميکنن وقتي اين ازدواج سر بگيره نميدونم ديگه چه جوري توي اين خونه و زندگي بمونم هر ثانيه اش بايد چقدر حرف بشنوم چه نگاهاي تحقير آميزي رو تحمل کنم.از تصورش به جنون دارم ميرسم نميدونم ديگه بايد چقدر بدبختي بکشم تا خدا دست از سرم برداره.تمام اين سالها اين موجود پليد دائم منو فريب ميداد مدام تلقين مييکرد چند وقت ديگه مشکلت حل ميشه امسال حل ميشه سال ديگه حل ميشه و من 10 سال تموم منو سر گرم کرد دريغا که نتنها حل نشد بلکه تازه يعد 10 سال انگار قراره فصل جديدي از بدبختي هاي زندگي من آغاز شه. .